شماره ١٥٦: روم از هوش اگر بينم بکامت

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
روم از هوش اگر بينم بکامت
ندارم طاقت شرب مدامت
خيالت گر بخاطر بگذرانم
روم از خويشتن بيرون تمامت
نمى يارم بنزديک تو آمد
که دورست از طريق احترامت
نيم چون قابل بزم وصالت
ببو خرسندم و تکرار نامت
خوشا آن سر که در پاى تو باشد
خوشا آن چشم که بيند صبح و شامت
بخود ديگر نيايد تا قيامت
سرى کو جرعه نوشد ز جامت
شود آزاد از دنيا و عقبى
اگر مرغ دلى افتد بدامت
مبارک طايرى فرخنده مرغى
که صبح و شام گردد گرد بامت
چو بر خاک رهى افتد گذارت
نهم آنجا جبين بر نقش گامت
کنم جانرا فداى خاک پايش
کسى کارد بنزد من پيامت
جهانى پر شود از نقل و باده
کند چون ناقلى نقل کلامت
سلامت در سلامت باشد او را
که روزى گرددش روزى سلامت
ندانم تا چه مستى ها کند (فيض)
چه گوئى کيستى يا چيست نامت
سخن کوته کنم تا کس نگويد
که چند و چند ازين گفتار خامت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید