شماره ١٣٢: عشق آمد و اختيار نگذاشت
غزلستان ::
فیض کاشانی ::
غزلیات
عشق آمد و اختيار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثرى نماند در تن
وز خاک تنم غبار نگذاشت
کيفيت چشم پر خمارت
در هيچ سرى خمار نگذاشت
پنهان ميخواست دل غمت را
اين ديده اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بريخت غنچه دل
تعجيل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و يار نگذاشت
رفتم که کنم شکايت از (فيض)
کوتاهى روزگار نگذاشت
نظرات نوشته شده