شماره ١٣٠: کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کارى نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان بر نداشت
دل پى هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بيهوده شد صرف و نشد کارى تمام
روزگار دل سرآمد روزگار از دست رفت
پار ميگفتم که در آينده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نيست ساقى باده در ساغر کنى
تا کنى سامان مستى نوبهار از دست رفت
کو تهى عمر بين با آنکه بهر عبرتست
تا گشودى چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادى گل گذشت
چشم تا بر گل گشادى نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شود روزى بروزى يا شبى
تا که شرمى بشکند ليل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهريار از شوق روى شهريار
در نظاره شهريارم شهريار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وى نگاريرا بجو
گر نظر بر نقش افکندى نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوى او رسيدم آن قرار از دست رفت
از متاع اين جهان کردم غم او اختيار
اختيار غم چو کردم اختيار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رويت چاره
چاره تا ميکنى فکر اين کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر (فيض)
پا بکش از صحبت اغيار يار از دست رفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید