شماره ٩٦: چون توان بود در آنجاى که آسايش نيست

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون توان بود در آنجاى که آسايش نيست
يا بگنجد بسوفار که گنجايش نيست
چه دهى دل بسرائى که دل از وى بکنى
يا نهى رخت بدان خانه که آسايش نيست
هر که او عاقبت انديش بود دل ننهد
در مقامى که بقا را ره گنجايش نيست
نعمت دنيى دون هيچ نگيرد دستت
بعبث دست ميالا که جز آلايش نيست
مال و جاهى که بر آن روز بروز افزائى
کاهش جان بود آن مايه افزايش نيست
خويشتن را بفسون و حيل آراسته است
نخرى عشوه دنيا که جز آرايش نيست
هر که را زينت اين زال دل از جا ببرد
خون رود از نظر و فرصت پالايش نيست
دست مشاطه نيارد رخ دنيا آراست
زال بد منظر دون قابل آرايش نيست
هست زندان خردمند و بهشت نادان
نزد ارباب بصر قابل آسايش نيست
هر چه در دين کندت سود بجا آور زود
ور زيانست بمان حاجت فرمايش نيست
طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت
ره مپيما و برو فرصت پيمايش نيست
منشين شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش
(فيض) ازين مرحله کاين منزل آسايش نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید