شماره ٩٣: عشق بيچون تو يارب در دل من چون نشست

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عشق بيچون تو يارب در دل من چون نشست
گوهر روحى پاکى بين چه سان در خون نشست
گشت عالم را سراپا جاى گنجايش نيافت
غير صحراى دل من زان درين هامون نشست
اينقدر دانم که جا کرده است در ويرانه ام
مى ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست يافت
ملک را بگرفت سرتاسر خرد بيرون نشست
هر خردمندى که بوئى از مى عشقش شنيد
سر بصحرا داد عقل و پهلوى مجنون نشست
جويها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزديک من آمد لاجرم در خون نشست
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محيط
تير آه از سينه ام برخواست بر گردون نشست
چرخ هر چند از ترحم مهربانى بيش کرد
گرد محنت بر سر و روى دلم افزون نشست
در غزل فکرى نبايد کرد چندان (فيض) را
معنى برخاست تا از خاطرش موزون نشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید