شماره ٨٨: بيا که از ازلم با تو آشنائى هست

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيا که از ازلم با تو آشنائى هست
ز عکس روى تو در ديده روشنائى هست
بدل ز چشم خرابت خرابى و مستى
بجان ز باده لعل تو جانفزائى هست
ز تاب زلف تو گر دل بخويش مى پيچد
ز لعل دلکشت اسباب دلگشائى هست
مرا ز شيوه بيگانگيت باکى نيست
ميان عشق من و حسنت آشنائى هست
اگر چه دست من از دامن تو کوتاهست
وليک دامن لطف ترا رسائى هست
ز سنگ قهر تو بر دل شکستى ار آيد
ز لطفهاى لطيف تو موميائى هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
ز پاى تا سرت آئين دلربائى هست
سزد که فخر کند بر شهان گداى درت
که پادشاهى عالم درين گدائى هست
نميرسد بجدائى غمى درين عالم
چه هر کجا که غمى هست در جدائى هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعيست
ترا وفاى مراعات بيوفائى هست
نيازمند خدا از دو کون مستغنى است
که هر چه در دو جهان هست در خدائى هست
توان بتقوى و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسى را که پارسائى هست
توانى آنکه کنى بر دو کون پادشهى
اگر ترا بسر خويش پادشاهى هست
سجود شکر بود فرض بى نوايان را
هزار راحت در رنج بينوائى هست
اگر چه (فيض) بمقصود ره نميداند
وليک در طلبش نور رهنمائى هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید