شماره ٧٧: گنجيست معرفت که طلسمش نهفتن است

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گنجيست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرک ز ادراک رفتن است
گر بحر معرفت بکف آيد بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است
خشگى اگر دوچار شود خشگ شو مگو
اهل دلى چو بينى آن جاى گفتن است
بيمار دل ز معرفت از شمه برد
بيماريش فزون شود اولى نهفتن است
در هم کشيده روى ور آيد چو غنچه باش
با گفتگو بگوى که هنگام خفتن است
خونين دلى چو غنچه به بينى صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است
گر بر خورى بسوخته جان دل شکسته
غم از دلش بروب که محراب رفتن است
دانائى ار بدست تو افتد کند حديث
رو جمله گوش باش که جاى شنفتن است
چون با کجى بمجلسى افتى مزن نفس
کان خامشى سراى ز اغيار رفتن است
بدگوئى راز وصف نگوئى زبان به بند
پرگوى را علاج بترک شنفتن است
شبها چو از عشا و عشا يافتى فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است
اشعار (فيض) حکمت محض است شعر نيست
کى لايق طريقه او شعر گفتن است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید