شماره ٤٨: هر دمم نيشى ز خويشى ميرسد با آشنا

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر دمم نيشى ز خويشى ميرسد با آشنا
عمر شد در آشنائيها و خويشى ها هبا
کينه ها در سينه ها دارند خويشان از حسد
آشنايان در پى گنجينه هاى عمرها
هيچ آزارى نديدم هرگز از بيگانه
هر غمى کامد بدل از خويش بود و آشنا
بحر دل را تيره گرداند چو خويشى بگذرد
ميزند بر دل لگد چون آشنا کرد آشنا
خويش ميخواهد نباشد خويش بر روى زمين
تا بريزد روزى آن بر سر اين از سما
چون سلامى مى کند سنگيست بر دل ميخورد
بى سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتى مر آشنا را ز آشنائى کم رسد
نيست راضى آشنائى از سلوک آشنا
شکوه کم کن (فيض) از ياران و در خود کن نظر
تا چگونه ميکنى در بحر دلها آشنا
گر ز من پرسى ز خويش و آشنا بيگانه شو
با خداى خويش ميباش آشنا و آشنا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید