شماره ٧٧٨: محو رخسار تو دلگير نگردد هرگز

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
محو رخسار تو دلگير نگردد هرگز
چشم و دل آينه را سير نگردد هرگز
پرده صبح اميدست شب نوميدى
تا غذا خون نشود شير نگردد هرگز
نيست دلگير ز سرگشتگى خود عاشق
آسمان از حرکات سير نگردد هرگز
زاهد خشک کجا، گريه مستانه کجا
آب در ديده تصوير نگردد هرگز
قسمت دل ز جهان نيست بجز گريه خشک
نقش را آينه زنجير نگردد هرگز
شوخى عشق نگردد به کهنسالى کم
دل چو افتاد جوان، پير نگردد هرگز
کجى از مار به افسون نتوان بيرون برد
ز هر ترياق به تدبير نگردد هرگز
دل بيدار به دست آر که صاحب دل را
خواب سنگ ره شبگير نگردد هرگز
آب برآتش خورشيد نزد خنده صبح
سوز دل کم به طباشير نگردد هرگز
جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار
لب ساغر دم شمشير نگردد هرگز
عقل با عشق محال است کند همراهى
که کمان همسفر تير نگردد هرگز
نيست بر معنى احباب، نظر صائب را
گرد صيد دگران شير نگردد هرگز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید