شماره ٦٢٩: داده ام دل را به دست دشمن دين دگر

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
داده ام دل را به دست دشمن دين دگر
بسته ام عهد مودت با نو آيين دگر
با غزالان سخن کارست صياد مرا
کى مرا از جا برد آهوى مشکين دگر؟
کوه دردى را که من فرهاد او گرديد ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شيرين دگر
مرده دل را بغير از ناله جان بخش من
بر نمى انگيزد از جا هيچ تلقين دگر
سر مجنبان بهر تحسينم گفتار مرا
نيست غير از جنبش دل هيچ تحسين دگر
از گلستانى که آن سرو خرامان بگذرد
مى شود هر شاخ پر گل دست گلچين دگر
نااميدى هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سينه چيند بزم رنگين دگر
هر سر موى تو چون مژگان گيرا مى کند
در شکارستان دلها کار شاهين دگر
گفتم از پيرى شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چين دگر
گفتم از خواب گران پيرى برانگيزد مرا
موى همچون پنبه ام گرديد بالين دگر
در سر بى مغز هرکس نيست صائب نور عقل
دولت بيدار، گردد خواب سنگين دگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید