شماره ٥٧٥: خون دل تا هست چشم تر نمى گيرد قرار

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
خون دل تا هست چشم تر نمى گيرد قرار
تا بود درشيشه مى ساغرنمى گيرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکى بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمى گيرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زيرپا
اين سپند شوخ در مجمر نمى گيرد قرار
تابه دريا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمى گيرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتى دريايى از لنگر نمى گيرد قرار
مى برد از آسمان بيرون دل روشن مرا
اخگر من زير خاکستر نمى گيرد قرار
زير گردون نيست ممکن بى کشاکش زيستن
موج در درياى بى لنگر نمى گيرد قرار
چرخ از گردش نيفتد تانريزد خون خلق
هست تا در شيشه مى ساغر نمى گيرد قرار
تا پر کاهى ز خرمن هست در کشت وجود
از پريدن ديده اخترنمى گيرد قرار
داد نرگس از سبک مغزى سر خود را به باد
بر سربى مغز،تاج زر نمى گيرد قرار
مى شود طالع هلال خط ز طرف روى يار
درنيام اين تيغ خوش جوهر نمى گيرد قرار
زلف آن دلدار بى پروا مگر رحمى کند
ورنه دل درعالم ديگر نمى گيرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آيد برون
دل چو سودايى شود دربر نمى گيرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسيم
در بساط باددستان زر نمى گيرد قرار
برق هيهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمى گيرد قرار
مى کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمى گيرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهاى غم پرور نمى گيرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمى گيرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روى سايلان
زير دريا چون صدف گوهر نمى گيرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهى شود لشکر نمى گيرد قرار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید