شماره ٥٥٣: آب گوهر از تهى چشمان نمى شويد غبار

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
آب گوهر از تهى چشمان نمى شويد غبار
نقش، جوى خشک باشد در عقيق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانيم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختيار
شش جهت ار پنجه شيرست بر من تنگتر
گشته جوى شير بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشايم عقده اى
برده است آزادگى چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانى بر زمين
زآستين افشانيم آسوده چون خط غبار
زخم تير راست از کج بيش در دل مى خلد
سخت مى ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سيرى بود از ميهمان بوالفضول
ميزبان تلخرو را سفره بى انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردبارى لازم است
رخت حمالى برون کن چون ندارى تاب بار
در تلافى کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوى باده هر دوشى که آرم زير بار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید