چرا با دل من صفايى ندارد
اگر درد امشب بلايى ندارد
ره کعبه ودير را قطع کردم
بجز راهزن رهنمايى ندارد
که را مى توان شيشه دل شکستن
کدامين بت اينجا خدايى ندارد
سفر مى کنى در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پايى ندارد
علم نيست در حلقه زهدکيشان
کسى کاوعصا و ردايى ندارد
نگيرد دل عارفان نقش هستى
زمين حرم بوريايى ندارد
سپهرى است بى آفتاب درخشان
بزرگى که دست سخايى ندارد
ازان است يکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکايى ندارد