شماره ٤٨٨: نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگيرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگيرد
چگونه اين مى بيرنگ رنگ جام نگيرد
چه گردها که ز معموره وجود برآيد
اگر حجاب ترا دامن خرام نگيرد
سلام ما چه که از حسن بى مثال به جايى
رسيده است کز آيينه هم سلام نگيرد
به زير گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صيد محال است چشم دام نگيرد
چنان ز لعل تو سيراب شد زمين جگرها
که هيچ تشنه جگر از عقيق نام نگيرد
سراب باد محيطى که تشنه اى ننوازد
شکسته باد سبويى که دست جام نگيرد
چو سايه محمل ليلى نهد سراز پى مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگيرد
عبث به ديده حسرت مبين به عمر سبک رو
که پيش آب روان را کسى به دام نگيرد
تو تا به خويش نپيچى نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشى سخن قوام نگيرد
چنين که در دهن تيغ مى رود خط مشکين
عجب که کشور حسن ترا تمام نگيرد
مکش به وعده ز دامان يار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خويش خام نگيرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید