در زلف نااميدى روى اميد باشد
صبح اميد يعقوب چشم سفيد باشد
بيد از ثمر نظر بست وصل نبات دريافت
عاشق ز ترک لذت چون نااميد باشد
در روستاى مشرب هرروز روز عيدست
در شهربند مذهب سالى دو عيد باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلى که آه وفريادآن را کليد باشد
عاشق نمى توان گفت ديوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطيد اينجا شهيد باشد
از جوى شيرشستيم دست اميدوارى
تا چندقاصد مااين پى سفيدباشد
دوران نااميدى سرحلقه اميدست
صائب ز نااميدى چون نااميد باشد