شماره ٤٦٣: هر چند ره در آن زلف پيدا نمى توان کرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هر چند ره در آن زلف پيدا نمى توان کرد
قطع اميد ازان زلف قطعا نمى توان کرد
تا از سر دل ودين مردانه برنخيزى
با کاروان يوسف سودا نمى توان کرد
از کف مده به بازى آن زلف عنبرين را
کاين رشته چون رها شد پيدا نمى توان کرد
درياى بيکران را نتوان به ساحل آورد
در نامه شوق ما را انشا نمى توان کرد
از دام ما چو مجنون آهو نجست سالم
پهلو تهى به وحشت از ما نمى توان کرد
از آفتاب تابان گر نور وام گيرى
چون ماه نو سر از شرم بالا نمى توان کرد
اميد يافتن هست گم گشته جهان را
در خويش هر که گم گشت پيدا نمى توان کرد
دل بحرخون شدازعشق کوآن کسى که مى گفت
سرچشمه را به کاوش دريا نمى توان کرد
از زاهد ترشرو مشرب طمع مداريد
انگور سرکه چون شد صهبا نمى توان کرد
سيلاب فتنه صائب با بيخودان چه سازد
آن را که نيست جايى بى جا نمى توان کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید