شماره ٤٥١: فارغ بود از افسر زرين سر خورشيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
فارغ بود از افسر زرين سر خورشيد
کز شعشعه خويش بود افسر خورشيد
از وصل تسلى نشود عاشق صادق
خميازه صبح است گل ساغر خورشيد
بى سکه شود در همه روى زمين خرج
از بس که تمام است عيار زر خورشيد
خورشيد جهانتاب شود با تو برابر
در خوبى اگر ماه شود همسر خورشيد
تا شد دل ما درين باغ چو شبنم
پرواز نموديم به بال وپر خورشيد
در سوختگى چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشيد
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خويش مى احمر خورشيد
هر کس که کند صاف به آفاق دل خويش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشيد
شد گرچه سيه آينه ما چودل شب
خود را نرسانديم به روشنگر خورشيد
افسوس که چون شبنم گل آب نداديم
چشمى ز تماشاى رخ عنبر خورشيد
تا بسته ام از خاک نهادى به زمين نقش
چون سايه کنم سير به بال وپر خورشيد
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سير
سيراب ز شبنم نشود خنجر خورشيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید