شماره ٤٣٨: بيخواست ز دل ناله جانکاه برآيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بيخواست ز دل ناله جانکاه برآيد
بى دلو ورسن يوسف ازين چاه برآيد
از ديده وران ميکندش قطره شبنم
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآيد
آن روز مرا مزرع اميد شود سبز
کز دانه خال تو ز خط آه برآيد
در دايره هاله شود ماه زمين گير
چون حسن تمام تو ز خرگاه برآيد
زنگار محابا نکند از دم شمشير
چون با خط سبز آن رخ چون ماه برآيد
دستى که فشاندم ز بلندى به دو عالم
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآيد
از راست روان زخم زبان طرف نبندد
پامال شود سبزه چو از راه برآيد
صد حرف نفهميده کند بيخبر انشا
تا يک سخن از خاطر آگاه برآيد
در صحبت اشراق خموش است زبانها
رحم است به شمعى که شب ماه برآيد
باهمت ناقص به فلک بر نتوان شد
کى دانه ز خرمن به پرکاه برآيد
جايى که عزيزان به زر قلب گرانند
يوسف چه فتاده است که از چاه برآيد
از غيرت رنگينى افکار تو صائب
صد آه يمن را ز جگر گاه برآيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید