شماره ٤٢٧: خطى که ازان چهره روشن بدر آيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
خطى که ازان چهره روشن بدر آيد
آهى است که سينه خورشيد برآيد
چشم تو نه خوابى است که تعبير توان کرد
زلف تو شبى نيست به افسانه سرآيد
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفى که ازان لعل شکربار برآيد
مه کاسه دريوزه کند هاله خود را
خورشيد تو چون در دل شب جلوه گر آيد
در دور لب لعل تو ياقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآيد
يوسف کندش تکمه پيراهن عصمت
هر قطره اشکى که مرا از جگر آيد
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمرى که به انديشه زلف تو سرآيد
شد آينه از ديدن رخسار تو محروم
تا روى لطيف تو که را در نظر آيد
قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دريا چه خيال است به چشم گهر آيد
از صحبت نيکان نشود طينت بدنيک
بادام همان تلخ برون از شکر آيد
آزادى کونين گرفتارى عشق است
رحم است به پايى که ازين گل بدر آيد
در قبضه سعى است کليد در روزى
شير از کشش طفل ز پستان بدر آيد
صائب مشو از همت مردانه تسلى
چون بيضه اگرچرخ ترا زير پر آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید