شماره ٤٢٤: داغ از جگر سوختگان دير برآيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
داغ از جگر سوختگان دير برآيد
خورشيد ز مغرب به قيامت بدر آيد
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آيد
چون عاشق رخسار تو يکرنگ برآيد
آن چشم نه خوابى است که تعبير توان کرد
آن زلف شبى نيست به افسانه سرآيد
در هر شکنى دام تماشاست مهيا
از زلف گرهگير تو چون دل بدرآيد
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نيست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآيد
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شير برون چون شکر آيد
از خود خبر آمدنش بيخبرم کرد
اى واى اگر از در من بيخبر آيد
برسينه ما قدرشناسان جراحت
تيرى که خطا گشت فزون کارگر آيد
ذوقى که ز پيغام تو دل يافت نبايد
آن کس که عزيزش ز سفر بيخبر آيد
در عالم افسرده چو دلسوخته اى نيست
از سنگ به اميد چه بيرون شرر آيد
با صد دل بيغم چه کنديک دل محزون
ديوانه محال است به اطفال برآيد
هر برگ درين باغ شود دامن پرسنگ
روزى که مرا نخل تمنا به برآيد
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگى که به رخسار به خون جگر آيد
روشن شود از نقش قدم شمع اميدش
هر راهنوردى که مرا بر اثر آيد
باريک چو خط شد نگه موى شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آيد
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید