شماره ٣٢٧: هر پرده که از چهره مقصود برافتاد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هر پرده که از چهره مقصود برافتاد
شد برق جهانسوز ومرا در جگر افتاد
چون کنج لب وگوشه چشم است دلاويز
هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
آماده پيچ وخم بسيار شو اى دل
کز زلف مرا کار به موى کمرافتاد
کو حوصله ديدن و کو چشم تماشا
گيرم که نقاب از گل روى تو برافتاد
انديشه معشوق نگهبان خيال است
عاشق نتواند به خيال دگر افتاد
با فيض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به مورى که به تنگ شکرافتاد
زاهد که گذشت از سر دنيا پى فردوس
مسکين ز هوايى به هوايى دگر افتاد
چون غنچه محال است که دلتنگ بماند
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد
يکبارگى افتاد کلاه خرد از سر
روزى که به بالاى تو ما را نظر افتاد
در غنچه دل خرده جان پرده نشين شد
در سينه زبس داغ تو بر يکدگر افتاد
از لذت ديدار خبردار نگردد
چشمى که چو آيينه پريشان نظر افتاد
از سينه برآيد دل پر آبله صائب
در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید