وقت است نوبهار در عيش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامى به گردش آر که اين کهنه آسيا
وقت است استخوان مرا توتيا کنند
امروز چون حباب درين بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پيکان نسيم صبح
بى اختيار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوى پير مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحى قضاکند
ابرى که نرم کرد دل سنگ خاره را
کى توبه مرا به درستى رها کند
صائب به غير روى عرقناک يار نيست
ابر ترى که آينه دل جلا کند