شماره ٤٠: کو سرو قامتى که دل من ز جا برد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
کو سرو قامتى که دل من ز جا برد
زنگ از دلم به يک نگه آشنا برد
عجز وفتادگى است سرانجام سرکشى
چون شعله شد ضعيف به خس التجا برد
خورشيد اگر به سايه خود مى برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سياه هم ز هنرور شود جدا
گرتيرگى ز خويش آب بقابرد
نوبت به کس نمى دهد اين چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به اين آسيا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خويش
آن ساده دل که فيض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صدبار نااميد
يک ره ز روى طنز نگفتى خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمى شود
کى پيچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
گر احتياج اره گذارد به تارکش
غيرت کجا به همچو خودى التجا برد
چين از جبين ما نبرد عيش روزگار
آتش مگر شکستگى از بوريا برد
زين درد جان ستان که مسيحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید