شماره ٢١: برون نرفته ز خود حسن يار نتوان ديد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
برون نرفته ز خود حسن يار نتوان ديد
درون بيضه صفاى بهارنتوان ديد
ز خون خويش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر يد بيضا نتوان ديد
خط عذار تو بارست بردل عشاق
که چشم آينه را در غبار نتوان ديد
به باده شفقى وقت صبح را خوش دار
که پير ميکده را هوشيارنتوان ديد
ره صلاح به دست آر در جوانيها
که پيش پا به چشم مزارنتوان ديد
بريز خون مرا وخمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمارنتوان ديد
ز جوش فاخته بر سرو مى خورم دل خويش
به دوش مردم آزاده بارنتوان ديد
چه جاى آينه کز شرم آن رخ محجوب
دلير در رخ آيينه دار نتوان ديد
بس است آنچه من از روى آتشين ديدم
در آفتاب قيامت دوبار نتوان ديد
لطافت رخ ازين بيشتر نمى باشد
که بى نقاب ترا آشکار نتوان ديد
عيار خوى تو پيداست از دل سنگين
اگر چه در دل خارا شرار نتوان ديد
تلاش ديدن آن گلعذار ساده دلى است
به ديده اى که ره انتظار نتوان ديد
بغير رخنه دل رخنه دگر صائب
پى نجات درين نه حصار نتوان ديد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید