شماره ۹٣٤: دل چه بستم در تو رستم از خودى

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل چه بستم در تو رستم از خودى
با تو پيوستم گسستم از خودى
در ره عشقت بسر گشتم بسى
تا شدم بى خويش رستم از خودى
رفته رفته با تو پيوستم ز خود
تار و پود خود گسستم از خودى
آتش عشقت بجانم در گرفت
سوختم يکبار جستم از خودى
صد بيابان راه بود از من بتو
کوهها بر خويش بستم از خودى
چون شدم آگاه افکندم ز خود
ورنه خود را مى شکستم از خودى
قبله خود کرده بودم خويش را
ديدم آخر بت پرستم از خودى
ناله کردم کى خدا رحمى بکن
زودتر بگسل تو دستم از خودى
بيخودم کن از خودم آزاد کن
زانکه بر خود پرده بستم از خودى
گر ز خود بيخود شوم آگه شوم
غافلم تا با خودستم از خودى
با خود آيم بيخود آيم گر ز خود
با خدايم چون گسستم از خودى
با خدا فيضى برم از خود مگر
بى خدا طرفى نه بستم از خودى
از خدا در بى خودى آگه شدم
چون خدا بگسست دستم از خودى
از خودى در بى خودى واقع شدم
زان شدم واقف که رستم از خودى
نه خودى دارم کنون نه بيخودى
نه ز خود آگه نه مستم از خودى
من ندانم کيستم يا چيستم
اين قدر دانم که رستم از خودى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید