شماره ۸٥٢: دل گيرد و جان بخشد آن دلبر جانانه

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل گيرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ويران چو کند بخشد صد گنج بويرانه
دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن يکسر
وز عقل تهى شد سر کس نيست درين خانه
بس زلف دهد بر باد آن زلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه
سويم بنگر مستان هوش و خردم بستان
ديوانه و مستم کن مستم کن و ديوانه
گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد
يارب که مرا افکند در صحبت بيگانه
غم ميکشدم مطرب بر تار بزن دستى
ديوانه شدم ساقى در ده دو سه پيمانه
آن منبع آگاهى گفتا که چه ميخواهى
گفتم که چه ميخواهم جانانه و پيمانه
پيمانه و جانانى جانانه و پيمانى
اين نشکندم پيمان آن از کف جانانه
پيمانه بکف کردم در مجمع بيهوشان
گويند کئى گويم ديوانه فرزانه
تيغ ار بصدف نايد دردانه بکف نايد
بشکن صدف هستى اى طالب دردانه
اى در دل و جان من تا چند نهان از من
نشنيده کسى هرگز خمخانه بيگانه
يکبار دوچارم شو روزى دو سه يارم شو
(فيض) از تو بود تا کى چون استن حنانه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید