مى شود دل مضطرب چون گريه ام زور آورد
ناخدا را شور دريا بر سر شور آورد
چين زلف مشک بيزى کو، که از تحريک او
زخم کافر نعمتم ايمان به ناسور آورد
بى ادب پروانه اى دارم که جذب همتش
موکشان صد شعله را از خلوت طور آورد
در خم دام فراموشى به خود درمانده ايم
دانه اى از بهر مرغ ما مگر مور آورد
هر شرابى نيست صائب با دماغم سازگار
عشق کو تا جرعه اى از خون منصور آورد