چشم خونبارم گرو ز ابر بهارى مى برد
نبض من از برق دست از بيقرارى مى برد
در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نيست
سيل از ويرانه من شرمسارى مى برد
شبنم از فيض سحر خيزى عزيز گلشن است
گل به دامن خنده از شب زنده دارى مى برد
هر که حرف راست بر تيغ زبانش بگذرد
از ميان چون صبح صادق زخم کارى مى برد
گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد
حسرت روى زمين بر خاکسارى مى برد