شماره ٥٣٣: جمعيت خاطر ز پريشانى عقل است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
جمعيت خاطر ز پريشانى عقل است
معمورى اين ملک ز ويرانى عقل است
آسودگى ظاهر و جمعيت باطن
در زير سر بى سر و سامانى عقل است
سرگشتگى دايم و گمراهى جاويد
در پيروى قامت چوگانى عقل است
بى دود بود آتش نيلوفرى عشق
عالم سيه از مجمره گردانى عقل است
در کام نهنگ و دهن شير توان بود
رحم است بر آن روح که زندانى عقل است
سرپنجه دريا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانى عقل است
عشقى که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانى عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشى است
خاموش نشستن ز سخندانى عقل است
بحرى است جهان، عشق در او کشتى نوح است
موج خطرش سلسله جنبانى عقل است
سالک چه خيال است که از خويش برآيد
تا در ته ديوار گرانجانى عقل است
در زير فلک دولت بيدارى اگر هست
خوابى است که در پرده حيرانى عقل است
در پرده ناموس خزيدن ز ملامت
از سادگى هوش و ز عريانى عقل است
در انجمن عشق بود صورت ديوار
هر چند جهان محو زبان دانى عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاويد
تن بر سر پا گر ز نگهبانى عقل است
اين آن غزل سيد کاشى است که فرمود
بگذر ز جنونى که بيابانى عقل است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید