شماره ٤٠٩: رويى کز او دلى نگشايد نديدنى است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
رويى کز او دلى نگشايد نديدنى است
حرفى که مغز نيست در او ناشنيدنى است
يک ديدن از براى نديدن بود ضرور
هر چند روى مردم عالم نديدنى است
ز ابناى روزگار، تغافل غنيمت است
يوسف به سيم قلب ز اخوان خريدنى است
نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسيد
کاين ره به پاى قطع تعلق بريدنى است
تا در لحد شود گل بى خار بسترت
دامن ز خارزار علايق کشيدنى است
در گلشنى که نعل بهاران در آتش است
دامن ز هر چه هست، به جز خار، چيدنى است
چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوى
در زير تيغ، پاى به دامن کشيدنى است
بگشاى چاک سينه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قيامت دميدنى است
دندان به دل فشار که آن نونهال را
بوييدنى است سيب ذقن، نه گزيدنى است
صائب ز حسن گل چمن آراست بى نصيب
از عندليب وصف گلستان شنيدنى است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید