شماره ٣٤٠: شاهنشهى است عشق که عالم گداى اوست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
شاهنشهى است عشق که عالم گداى اوست
برخاست هر که از سر عالم لواى اوست
آزاده اى که کنج قناعت گرفته است
شيرازه حضور جهان بورياى اوست
آن مطربى که پرده ما را دريده است
رقص فلک ز زمزمه جانفزاى اوست
در دام مى کشد دل صحرايى مرا
اين مردمى که با نگه آشناى اوست
در چشمه سار تيغ تو تا چند خون خورد؟
مرگى که زندگانى من از براى اوست
بيدرد نيستم که شکايت کنم ز جور
هر شکوه اى که هست مرا از وفاى اوست
چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
بيچاره اى که شيشه دل زير پاى اوست
مسند به روى دست سليمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما در هواى اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبرى که در دماغ من از کبرياى اوست
زنجير پاره کردن سوداييان عشق
موقوف باز کردن بند قباى اوست
صائب کسى که خرمن من سوخته است ازو
ابر بهار، سايه دست سخاى اوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید