شماره ٣٣٢: اين کوه غم که در دل ديوانه من است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
اين کوه غم که در دل ديوانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سرى است گرم ز پيمانه من است
پيوسته هست در دل من گريه اى گره
سيلاب، پا شکسته ويرانه من است
جز خانه کمان در ديگر چرا زنم؟
پيکان تير، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تيغ زبان فتح باب من
هر رخنه اى ز دل در ميخانه من است
نعلم بود در آتش ديگر، وگرنه شمع
يک مصرع از سفينه پروانه من است
چون بت پرست، روى دل من به سنگ نيست
بيت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالى که مانده است
موقوف يک دو گريه مستانه من است
از داغ نيست بر دل من زنگ کلفتى
اين جغد، خال چهره ويرانه من است
کنجى گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پريخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته مى شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل ديوانه من است
تا ترک آشنايى عالم گرفته ام
عالم تمام معنى بيگانه من است
چون گوهر از محيط به يک قطره قانعم
در دل شود چو گريه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابيده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه مى شود
روى شکفته برق سيه خانه من است
مشق جنون من به نهايت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو ديوانه من است
در زير چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ اين صدف به گوهر يکدانه من است
مى گردد از سياهى چشم غزال بيش
اين وحشتى که در دل ديوانه من است
دشتى که طى کند نفس برق و باد را
ميدان نى سوارى طفلانه من است
صائب رهى که قطع نگردد به عمرها
يک گام پيش همت مردانه من است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید