شماره ٣٠٣: صبح اميد من نفس سرد من بس است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح اميد من نفس سرد من بس است
چشم سفيد، روزن بيت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمى شود
بويى مرا ز يوسف گل پيرهن بس است
تر مى شود به نامه خشکى دماغ من
برگ خزان رسيده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظيفه من يک سخن بس است
زان ميوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سيب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بى مروتى است
آن را که روى گرمى ازين انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشى دگر بر آب زن اى کوهکن، بس است
محتاج نيستم به سپردارى کسى
جوهر دعاى جوشن شمشير من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید