آن را که در وطن لب نانى ميسرست
سى شب ز ماه عيد سرايش منورست
در خانه هاى کهنه بود مور و مار بيش
حرص و امل به طينت پيران فزونترست
ارباب احتياج اگر آبروى خويش
گردآورى کنند، به از عقد گوهرست
هرگز نگردد آينه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصيب سکندرست
در کنه ذات، فکر به جايى نمى رسد
درياى بيکنار چه جاى شناورست؟
فردى که ساده است نيارند در حساب
ديوانه را چه کار به ديوان محشرست؟
از بس گزيده است سلامت روى مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست
در قطره اى چه جلوه کند بحر بيکنار؟
در چشم مور ملک سليمان محقرست
صائب به غير نامه عالم نورد من
هر نامه اى که هست و بال کبوترست