شماره ٢٧٨: زان غنچه لب شکايت من بى نهايت است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زان غنچه لب شکايت من بى نهايت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بى نهايت است
در سينه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمين ختن بى نهايت است
پرهيز در زمان خط از يار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بى نهايت است
ماه تمام مى کند ايجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بى نهايت است
چون ميوه در تو تا رگ خامى به جاى هست
گردن مکش، که دار و رسن بى نهايت است
تازه است دايم از سيهى داغ عندليب
در گلشنى که زاغ و زغن بى نهايت است
مشمار سهل رخنه گفتار خويش را
کاين رخنه در خرابى تن بى نهايت است
دست ز کار رفته ز برگ است بيشتر
در کشورى که سيب ذقن بى نهايت است
در غربت است چشم حسودان به زير خاک
اين چاه در زمين وطن بى نهايت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بى نهايت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
اين لقمه هاى دست و دهن بى نهايت است
جاى دو مغز در ته يک پوست بيش نيست
در تنگناى چرخ دو تن بى نهايت است
صائب سخن پذير درين روزگار نيست
ورنه مرا به سينه سخن بى نهايت است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید