شماره ١٧٧: بلاى مردم آزاده، لاف يکتايى است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
بلاى مردم آزاده، لاف يکتايى است
اگر به سرو شکستى رسد ز رعنايى است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پيمايى است
ز آسياى فلک آب را که مى بندد؟
ز سير و دور نماند سرى که سودايى است
غبار وحشت من گر چه لامکان سيرست
هنوز در دل من آرزوى تنهايى است
دل رميده گل از روزگار مى چيند
نشاط روى زمين از غزال صحرايى است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه ديده ظاهر، حجاب بينايى است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانايى است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشى را
تلاش دار کند هر سرى که سودايى است
اگر چه صبح قيامت دميد ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پيمايى است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشايى است
ترا به وعده تقاضا که مى تواند کرد؟
عنان سيل سبکرو به دست خودرايى است
رخ لطيف ترا بى نقاب نتوان ديد
تو چون به پرده روى صرفه تماشايى است
نظر به قامت او، رايتى است خوابيده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنايى است
به کنه راز خموشى کجا رسى صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرايى است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید