شماره ١٢٧: چراغ خلوت جان روشنايى سخن است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
چراغ خلوت جان روشنايى سخن است
بهار زنده دلان آشنايى سخن است
اگر سخن به دل از گوش پيشتر نرسد
يقين شناس که از نارسايى سخن است
ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها
ز نوخطان که به مردم ربايى سخن است؟
چو غنچه سر به گريبان خود فرو بردن
گل سر سبد آشنايى سخن است
ز شاهدان معانى جدا شدن سخت است
دل دو نيم قلم از جدايى سخن است
مکيدن سر انگشت خامه چون طفلان
گواه بى کسى و بينوايى سخن است
ز خنده اش جگر شير آب مى گردد
که را تحمل تيغ آزمايى سخن است؟
زلال خضر، گره در سياهى ظلمات
چو خون مرده ز شرم روايى سخن است
قلم به تيغ ازين راه سر نمى پيچد
چه لذت است که در جبهه سايى سخن است
شکست زلف سخن مى شود درست از من
دل شکسته من موميايى سخن است
گداييى که به آن فخر مى توان کردن
ميان اهل سخاوت، گدايى سخن است
گذشت عمر مرا چون قلم درين سودا
همان مقدمه آشنايى سخن است
اگر سکندر از آيينه ساخت لوح مزار
چراغ تربت من روشنايى سخن است
کجاست شهرت من پاى در رکاب آرد
هنوز اول عالم گشايى سخن است!
مرا چو معنى بيگانه مغتنم دانيد
که آشنايى من آشنايى سخن است
گذاشتى سر خود چون قلم درين سودا
دگر که همچو تو صائب فدايى سخن است؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید