ز سيم و زر نظر بى نياز ما سيرست
غبار خاطر ارباب فقر اکسيرست
به غير آه نداريم در جگر چيزى
متاع خانه ما چون کمان همين تيرست
به احتياط قدم در طريق عشق گذار
که داغ لاله اين دشت، ديده شيرست
مجو نشاط جوانى ز چرخ کم فرصت
که صبح تا نفسى راست مى کند، پيرست
طريق صدق کى قطع مى تواند کرد
که همچو صبح جهانتاب با دو شمشيرست
به درد خويش نسازيم، با دوا چه کنيم
کدام خواب پريشان بتر ز تعبيرست؟
شريک دولت خود را نمى توانم ديد
به چشم غيرت من مرغ نامه بر، تيرست
مرا به بند چه حاجت، که داغهاى جنون
چو داد دست به هم، حلقه هاى زنجيرست
مدار دست ز دامان جستجو صائب
که روى کعبه نهان زير زلف شبگيرست