شماره ٥١٢: کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سياهى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سياهى
نگاه دار دلى را که برده اى به نگاهى
مقيم کوى تو تشويش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالى معين است و نه ماهى
چو در حضور تو ايمان و کفر راه ندارد
چه مسجدى چه کنشتي، چه طاعتى چه گناهى
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقليم حسن بر همه شاهى
بدين صفت که ز هر سو کشيده اى صف مژگان
تو يک سوار توانى زدن به قلب سپاهى
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهى
به غير سينه صد چاک خويش در صف محشر
شهيد عشق نخواهد نه شاهدي، نه گواهى
اگر صباح قيامت ببينى آن رخ و قامت
جمال حور نجويي، وصال سدره نخواهى
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآيد
کسى که جان به ارادت نداده بر سر راهى
تسلى دل خود مى دهم به ملک محبت
گهى به دانه اشکي، گهى به شعله آهى
فتاد تابش مهر مهى به جان فروغى
چنان که برق تجلى فتد به خرمن کاهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید