شماره ٥١١: گر به دنبال دل آن زلف رود هيچ مگوى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر به دنبال دل آن زلف رود هيچ مگوى
که به چوگان نتوان گفت مرو در پى گوى
گر ز بيخم بکند، دل نکنم زان خم زلف
ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوى
دل به سختى نتوان کند از آن زلف بلند
ديده هرگز نتوان دوخت از آن روى نکوى
يا به تيغ کج او گردن تسليم بنه
يا ز خاک در او پاى بکش، دست بشوى
غنچه گو با دهنش لاف مزن، هيچ مخند
لاله گو با رخ او ناز مکن هيچ مروى
نوبهار آمد و تعجيل به رفتن دارد
کو مجالى که بريزند مى از خم به سبوى
بامدادان همه کس راز مرا مى بيند
بس که شب مى رودم خون دل از ديده به روى
دانه اشک بده درگران مايه بگير
غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوى
آن چنان دست جنون گشت گريبان گيرم
که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موى
راستى گر بچمد سرو فروغى به چمن
باغبان سرو سهى را بکند از لب جوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید