در شهر اگر تو شاهد شيرين گذر کنى
شهرى به يک مشاهده زير و زبر کنى
خوش آن که از کمين به در آيى کمان به دست
وز تير غمزه کار مرا مختصر کنى
شب گر به جاى شمع نشينى ميان جمع
پروانه وجود مرا شعله ور کنى
آگه شوى ز خاک رياضت کشان عشق
گر در بلاى هجر شبى را سحر کنى
گر بنگرى به چاه زنخدان خويشتن
يعقوب را ز يوسف خود با خبر کنى
بويت اگر به مجمع روحانيان رسد
آن جمع را ز موى خود آشفته تر کنى
مردند عاشقان ز نخستين نگاه تو
حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنى
نبود عجب اگر به چنين چشمهاى مست
آهنگ خون مردم صاحب نظر کنى
ديدى دلا که بر سر کوى پريوشان
نگذاشت آب ديده که خاکى به سر کنى
ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکى
فرصت نمى دهند که جان را سپر کنى
گر کام خواهى از لب لعلش فروغيا
بايد ز اشک دامن خود پر گهر کنى