شماره ٤٥٨: يک جام با تو خوردن يک عمر مى پرستى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يک جام با تو خوردن يک عمر مى پرستى
يک روز با تو بودن، يک روزگار مستى
در بندگى عشقت از دست رفت کارم
اى خواجه زبر دست رحمى به زير دستى
بر باد مى توان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کويت بالا رود ز پستى
با مدعى ز مينا مى در قدح نکردى
تا خون من نخوردى تا جان من نخستى
گفتى دهم شرابت از شيشه محبت
پيمانه ام ندادي، پيمان من شکستى
صيد ضعيف عشقم، با پنجه توانا
بيمار چشم يارم، در عين ناتوانى
با صد هزار نيرو، ديدى فروغى آخر
از دست او نرستى وز بند او نجستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید