شماره ٤٢٩: گر خون من ز شيشه بريزد به جام او

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر خون من ز شيشه بريزد به جام او
لب بر ندارم از لب ياقوت فام او
با من سخن ز لعل روان بخش يار کن
آب حيات را چه کند تشنه کام او
يک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
حرفى شنيدم از لب شيرين کلام او
کار مرا به نيم نگاهش تمام کرد
بنگر چه ميکند نگه ناتمام او
گر واعظان حديث قيامت شنيده اند
من ديده ام قيامت خود در قيام او
دست کسى به نقره خامش نمى رسد
جانم بسوخت در سر سوداى خام او
دستى که دل بر آن سر زلف دو تا کشيد
از من کشيده دست فلک انتقام او
ما را ببخش اگر به کشاکش فتاده ايم
کز اشتياق دانه نديديم دام او
عاشق نمى کشد قدم از رهگذار دوست
گر افعى گزنده بود زير کام او
هرگز هما به اوج سعادت نمى رسد
تا از پى شرف ننشيند به بام او
گشتند متفق همه خوبان روزگار
آن گه زدند سکه شاهى به نام او
دانى که چيست حالت درويش و پادشاه
گر بنگرى به فقر من و احتشام او
در عهد شاه نظم فروغى نظام يافت
يارب که مستدام بماند نظام او
شمس الملوک ناصردين شه که روز بار
شاهان ستاده اند به صف سلام او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید