شماره ٣٤٨: نذر کردم گر ز دست محنت هجران نميرم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نذر کردم گر ز دست محنت هجران نميرم
آستانت را ببوسم، آستينت را بگيرم
نه به جز نام لب لعل تو ذکرى بر زبانم
نه به جز ياد سر زلف تو فکرى در ضميرم
در همه ملکى بزرگم من که در دستت زبونم
در همه شهرى عزيزم من که در چشمت حقيرم
خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم
خواجه آزادگانم من که در بندت اسيرم
آشناى قدسيانم من که در کويت غريبم
پادشاه لامکانم من که در ملکت فقيرم
سرفرازى مى کنم وقتى که بنوازى به تيغم
کوس عشرت مى زنم روزى که بردوزى به تيرم
تا تو فرمان مى دهى من بنده خدمتگزارم
تا تو عاشق مى کشى من کشته منت پذيرم
دير مى آيى به محفل، مى روى زود از تغافل
آخر اى شيرين شمايل مى کشى زين زود و ديرم
در گلستانى که گيرد دست هر پيرى جوانى
اى جوان سرو بالا دستگيرى کن که پيرم
درد هر کس را که بينى در حقيقت چاه دارد
من ز عشقت با همه دردى که دارم ناگزيرم
مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد
گر نقاب از چهره بردارد نگار بى نظيرم
تا فروغ طلعت آن ماه را ديدم فروغى
عشق فارغ کرده است از تابش مهر منيرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید