شماره ٣٤١: بس که دل سوختگى ز آتش هجران دارم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بس که دل سوختگى ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بريم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آميخته شد
بلعجب بين که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سينه بسى سوزش پنهان دارم
داغ و دردى که رسيد از تو حرامم بادا
که سر مرهم و انديشه درمان دارم
شيخ ناپخته به من اين همه گو خنده مزن
که دل سوخته و ديده گريان دارم
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هوادارى آن صف زده مژگان دارم
من و با خاطر مجموع نشستن، هيهات
که سر و کار بدان زلف پريشان دارم
من و از بندگى خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبريش بر همه فرمان دارم
خوش دلم در غم او با همه ويرانى دل
که بسى گنج در اين خانه ويران دارم
عين مقصود من از دير و حرم دست نداد
سر خون ريختن گبر و مسلمان دارم
عاقلان دست به زنجير جنونم نزنيد
که من اين سلسله را سلسله جنبان دارم
تا فروغى به سيه روزى خود ساخته ام
منتى بر سر خورشيد درخشان دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید