شماره ٣٢٧: در عالم محبت دانى چه کار کردم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در عالم محبت دانى چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خيل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گريزد تا خون او نريزد
من يک جهان بلا را خود اختيار کردم
اول قدم نهادم در کوى بى قرارى
آن گه قرار الفت با زلف يار کردم
عشاق روز روشن گريند پيش معشوق
من هر چه گريه کردم شب هاى تار کردم
گفتم براى دل ها آخر بده قرارى
گفت اين بلا کشان را خود بى قرار کردم
روزى کمند زلفش در پيچ و تابم انداخت
کز بخت تيره او را نسبت به مار کردم
هرگز به خون مردم مايل نبود چشمش
اين مست دل سيه را من هوشيار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مويش
سرمايه قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سيه بود
هر شکوه اى که کردم از روزگار کردم
در عين نااميدى گفتم اميد من داد
نوميد عشق او را اميدوار کردم
صدبار بوسه دادم پاى رقيبش امشب
يعنى براى آن گل تمکين خار کردم
از بس که جور ديدم زان ماه رو فروغى
آخر شکايتش را با شهريار کردم
شاه خجسته آيين فرخنده ناصرالدين
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید