شماره ٣١٥: تا با تو آرميده ام از خود رميده ام

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا با تو آرميده ام از خود رميده ام
منت خداى را که چه خوش آرميده ام
روى تظلم من و خاک سراى تو
دست تطاول تو و جيب دريده ام
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاين لعل را به خون جگر پروريده ام
زان پا نهاده ام به سر آهوى حرم
کز تير چشم مست تو در خون تپيده ام
گو عالمى به مهر تو از من برند دل
زيرا که من دل از همه عالم بريده ام
هر موى من شکسته شد از بار خستگى
از بس به سنگلاخ محبت دويده ام
آن بقاست زهر فنا در مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشيده ام
کيفيت شراب لبت را ز من مپرس
کاين نشئه را شنيده ام اما نديده ام
گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق
عيبم مکن که تازه به دولت رسيده ام
آهى کشم به ياد بناگوش او ز دل
هر نيمه شب که طالب صبح دميده ام
افتادم از زبان که به دادم رسيد دوست
رنجى کشيده ام که به گنجى رسيده ام
طفلى به تير غمزه دلم را به خون کشيد
کز تير وى کمان فلک را کشيده ام
تا گوش من شنيده فروغى نواى عشق
باور مکن که پند کسى را شنيده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید