شماره ٣٠٧: خاک سر راهت شدم اى لعبت چالاک

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خاک سر راهت شدم اى لعبت چالاک
برخيز پى جلوه که برداريم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز ياد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مايه مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشئه ترياک
با چشم تو آسوده ام از فتنه ايام
با خوى تو خوش فارغم از تندى افلاک
جور است که در جام فشانند به جز مى
حيف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دير مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان ديده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخى که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر ناله زار دل خويش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فرياد که از دست گريبان تو ما راست
هم جامه صدپاره، هم سينه صد چاک
با اين همه آبى که فروريختم از چشم
خاک سر کويت نشد از چهره من پاک
با بوس و کنارى ز تو قانع نتوان شد
مى ريز به پيمانه که مرديم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوى تو فروغى
کايمن نتوان بودن از آن غمزه بى باک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید