شماره ٢٩٨: چشم عقلم خيره شد از عکس روى تابناکش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چشم عقلم خيره شد از عکس روى تابناکش
روزگارم تيره شد از تار موى مشکبويش
شب که از خوى بد او رخت مى بندم ز کويش
بامدادان عذر مى خواهد ز من روى نکويش
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفى صافى کجا غافل شود از هاى و هويش
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزى از فراقش
زندگى از سر نگيرى تا نميرى ز آرزويش
هر چه خود را مى کشم از دست عشقش بر کنارى
مى کشد باز آن خم گيسو، دل ما را به سويش
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گيتى
من نخواهم بست چشم از روى و لب از گفتگويش
سايه سروى نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جويش
گر نشان جويى ازو يک باره گم کن خويشتن را
زان که خود را بارها گم کرده ام در جستجويش
من که امروز از غم ديدار او مردم به سختى
آه اگر فردا بيفتد چشم اميدم به رويش
اشک خونين مى رود از ديده ام هنگام مستى
تا مى رنگين به جامم کرده ساقى از سبويش
بند مهر او فروغى کى توان از هم گسستن
زان که صد پيوند دارد هر سر مويم به مويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید