شماره ٢٨٥: تويى آن آيت رحمت که نتوان کرد تفسيرش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تويى آن آيت رحمت که نتوان کرد تفسيرش
منم آن مايه حسرت که نتوان داد تغييرش
تو و زلف گره گيرى نتوان ديد در چنگش
من و خواب پريشانى که نتوان کرد تعبيرش
تعال الله از اين صورت که من ماتم ز تحسينش
بنام ايزد از اين معنى که من لالم ز تقريرش
دلا را صورتى ديدم که دل مى برد ديدارش
به صورت خانه اى رفتم که جان مى داد تصويرش
حريفى شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالى شد شکار من که شيرانند نخجيرش
بلاى جان مردم فتنه چشم سيه مستش
گشاد کار عالم حلقه زلف گره گيرش
به قتل عاشقان مايل دل پرورده از کينش
به خون بى دلان شايق لب ناشسته از شيرش
ز دستى خفته ام در خون که تن مى نازد از تيغش
ز شستى خورده ام پيکان که جان مى رقصد از تيرش
در آن مجمع که بسرايند ذکر از جعد حورالعين
من و اميد گيسويش من و سوداى زنجيرش
ز دست کافرى کى مى توان ديدن سلامت را
که خون صد مسلمان مى چکد هر دم ز شمشيرش
شبى نگذشت کز دست غمش چون نى نناليدم
دريغ از ناله پنهان که پيدا نيست تاثيرش
به مردن هم علاجى نيست رنجور محبت را
فغان زين درد بى درمان که درماندم ز تدبيرش
سر معمارى ار دارى بيا اى خواجه منعم
که من ويرانه اى دارم که ويرانم ز تعميرش
مسخر ساخت نير تا دل پاک فروغى را
تو پندار که از افسون پرى کرده ست تسخيرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید